هم نفس با من بمان...
..........//////////..........
غم ، همدم دیرین من ، در میان چشمانم حلقه میزند و خطوط پیشانی ام را به یکدیگر نزدیکتر میکند ولی نمیگذارم ورق سفید دفترم را نمناک کند !
آه ، امروز همه چیز برای اشک ریختن برای تو مهیاست .
دست به قلم که شدم ، شنیدم که میخواند :
بارون رو قلب شیشه ها ، هی جا میذاره رد پا
مثل تو که تو قلب من ، پا رو گذاشتی بی صدا
هنوز وقتی بارون میآد ، دلم عشق تو رو میخواد
میگم به هر قطره بارون ، بگین به دیدنم بیاد
و بعد ، موسیقی باران عشق بود که مینواخت و این قلب من بود که میسوخت و همه چیز را در ذهنم به یکدیگر میدوخت !
و زنگ ساعتم کار را تمام کرد !
زنگی که تنظیمش کرده بودم تا یادآورم باشد .
یادآور آن لحظه های زیبایی که در راه بودند .
یادآور آن لحظه هایی که ... ، آن لحظه هایی که توصیفی برایشان نتوان کرد !
و شنیدن صدای دلربای تو چقدر دلکش و زیباست .
اندیشه تو ، تخیل را در ذهنم به بار مینشاند و من مست میشوم از این رهگذر !
از این رهگذر که خیال وهم انگیزت را در جان میپرورم !
ولی به خود می آیم !
من مانده ام و دفتری خیس و خطوطی در هم که دلنوشته هایی از بغض غم آلودم را بر دوش میکشد !
آه ، وقتی که برایت اشک ریختم ، چگونه در خود شکستم .
به ستاره ها خیره شدم و اشک ریختم .
صدای هق هق گلویم را شنیدم و شنیدم صدای ترک های قلبم را !
آه ، تو نبودی که ببینی چگونه در جان خود میپیچم و میسوزم و میگریم !
به نفس نفس های دل عاشقم سوگند ، آنقدر گریسته ام که صورتم دیگر تاب اشکهای گرمم را ندارد !
باید اشکم را تند پاک کنم تا سوزش صورتم مرا از خیال مه آلودت جدا نکند !
روزم را با اندوه به پایان میبرم و مینویسم برایت تا یادگاری باشد از لحظه های پر تب و تابم !
تا یادگاری باشد از درد دستانم که همیشه یادگار بغضی بوده که فرو خورده ام !
امروز همه را مینگریستم ولی آنچه را که میخواستم ، نمیدیدم !
چهره معصوم و دلبرانه ات را میان گونه های همه آنانی جستجو کردم که نگاهم میکردند و میگذشتند !
ولی هیچیک آنی نبودند که آنه من باشند !
چه بگویم از شبی که در اندوهی بگذرد از فراق .
و نباشد خیال وصالی تا مرهمی باشد برای سیل سرشکی که درمینوردد همه بنیان وجودم را !
و چه بگویم از لحظه ای که آخرین شعله های امید قلبم سرد شد و فروخفت .
و صبرم را دیدم که دستی بر شانه ام کشید و گفت برو ، دیگر نخواهد آمد !
و دیدم فروریختن تصور قدمهای نازنینت که نزدیک و نردیک تر میشوند تا تو را در آغوش من بیفکنند !
ولی لرزش زانوانم راست میگفت !
تصور آمدنت دیگر محال بود و من باید میرفتم !
ولی چگونه ؟!
چگونه میشاید از جایی گذشت که تو را میباید دید ؟!
چگونه شایسته است و بایسته ، گذشتن از آن خیابانی که دیگر یادگار توست ؟!
و میگذرم ...
ولی گل سرخی را چه کنم که در دستانم میلرزد و شرمنده نگاه خیره ام به انتهای یک کوچه است ؟!
با او چه کنم ؟!
به یادت ، در همین جا بیفکنم تا یادگاری باشد از عشق ؟!
یا با خود همراه کنم و صورتم را بر تیغ هایش بگذارم و خون بگریم ؟!
تحمل جدایی اش را که ندارم چون یادگاری است از تو !
پس با خود می آورمش !
راستی ، میخواهی ببینی اش ؟
میخواهی سرخی اش را به تماشا بنشینی ؟
پس ببین و خوب ببین تا نامم را هم ببینی بر آن برگه های زیرین .
آری ، سرخی اش را ببین تا تو را یادآور سرخی چشمانم باشد و مرا تصور سرخی گونه هایت !
ولی نه سرخی او ، نه چشمهای من و نه گونه های تو ، مرا به ماندن نمیخوانند !
و من باید بروم !
و چه زیباست شرح این لحظه که گفت : میروم و میمیرم و می آسایم ، از عشق !
و من بی اعتنا به دستان لرزان قلبم که میخواست پاهایم را ببندد تا بمانند ، رفتم !
هنوز چنگ زدن قلبم را به پنجره ای که از آن دور ردشدم ، احساس میکنم !
وه ، که تصور آن لحظه هم دیوارهای قلبم را در هم میفشرد و روح ناآرامم را در خود میفشرد !
میدانی که فرصت چندانی ندارم !
فرصتی برای درآغوش کشیدن و بوییدن و بوسیدنت !
فرصتی برای در دست گرفتن دستهای گرم و صمیمانه ات !
و فرصتی برای زندگی !
تو باش و بجای من و با خاطرات من زندگی کن !
به خاطر همه خاطرات زیبایی که در کنار هم بودیم ، زندگی کن !
به خاطر دلهره اولین بوسه داغ و آرامی که بر گونه های سرخت به یادگار گذاشتم ، زندگی کن !
تو را حتما به آخرین جشن تولدم دعوت خواهم کرد !
با خودت برایم دسته گلی بیاور !
سرخ سرخ !
سرخ تر از چشمانم ، اگر یافتی
پیچک دات نت قالب جدید وبلاگ |